یکی از عرفای بزرگ تعریف می کرد:
صبح جمعه ای با لباس مبدل و نا شناس به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودم
در گوشه ای نشسته و در تنهایی مشغول ذکر و ندبه بودم
در حین توسلات نا خوداگاه قطرات اشک از چشمهایم جاری بود
در همین حالات بودم که کودکی نزدم امد با همان معصومیت کودکانه پرسید:
برای چه گریه می کنی؟
چه باید می گفتم ؟!
جواب دادم :
آقایم را گم کرده ام کودک صریح و واضح جواب داد :
حتما بچه ی بدی بوده ای که گم شدی !!
آری تمام عمر دعا و ندبه بی ثمر بود
یک عمر عرفان در کلام آن کودک بود
ما چه های بدی بودیم که اقایمان را گم کردیم!
:: موضوعات مرتبط:
پيام هاي مهدوي ,
حكايت و داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1